loading...
دنیای علم
مردی زیر باران بازدید : 375 پنجشنبه 1393/02/04 نظرات (0)

اگر کسی یکبار به تو خیانت کرد این اشتباه از اوست

اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد این اشتباه از توست !

(شکسپیر)

 

مردی زیر باران بازدید : 360 چهارشنبه 1392/08/15 نظرات (0)

 

برو بمیر که هیچ نداری! ( جالب و خواندنی )
 
یوهان ولفگانگ گوته می گوید :

«اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند»،

«اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند»، 

«اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد»، 

«اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند»، 

«اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد»، 

«اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست»، 

«اما، اگر «عزت نفس نداری»، برو بمیر که هیچ نداری.»
مردی زیر باران بازدید : 498 سه شنبه 1393/03/20 نظرات (0)
chokhof

چخوف نویسنده ای است که با تاثیر پذیری از ناتورالیسم سعی بر نشان دادن واقعیت دارد.
بدون آنکه مانند نویسندگانی چون ایبسن درام را وسیله ای برای بیان افکارشخصی خودش کند و یا مثل استریندبرگ سعی در بیان واقعیاتی کند که ورای تجربه ی شخصی اش است.
چخوف نویسنده ای بود که می خواست بی طرفانه سخن بگوید و زندگی را آنطوری ترسیم کند که هست.
این تاثیر پذیری از ناتورالیسم اروپایی و رسیدن به نقطه نظر جدید درام، تحت تاثیر چهار عامل اصلی صورت می گیرد.

۱- تاتر ماینینگن (کارگردان آلمانی، تولد ۱۷۷۲) است. ماینینگن که به عنوان اولین کارگردان به معنای امروزی کلمه مسئولیت اجرای پروژه را به عهده می گیرد، صحنه های پر پرسوناژ را ابداع کرده و نورپردازی خاص صحنه را متداول می کند و لباس و صحنه آرایی را به مفهوم جدید کلمه در تئاتر باب می کند و همچنین اهمیت بسیاری به جزئیات زمانی و مکانی نمایشنامه می دهد.
ماینینگن، میزانسن را بنا بر آنچه که دیالوگ ایجاب می کند، تغییر می دهد و بازیگر دیگر روی یک نقطه و با یک حالت تکراری و یکنواخت بازی نمی کند و نور خاص صحنه بر تمام حالت های مورد نیاز او تاکید می کند. همه ی اینها عواملی هستند که چخوف تحت تاثیرشان قرار می گیرد و اجراهایی آزادانه و با تحرک صحنه ای کاملا متفاوت را بنیاد می کند.

۲- از طرف دیگر چخوف تحت تاثیر نویسنده و کارگردانی به نام هایت من قرار می گیرد که کارش را با ناتورالیسم شروع کرده است.
مهمترین عامل تاثیر گذاری که هایت من انجام می دهد و چخوف تحت تاثیر آن قرار می گیرد، نشان دادن قیام یک ملت، در نمایشنامه هایش است. که این حرکت او تا سالهای ۱۹۲۰ در آلمان و اروپا تاثیر گذار باقی می ماند.

۳- ایبسن نیز یکی از کسانی است که بر چخوف، از لحاظ طرح کردن یک مسئله از زبان چند شخصیت تاثیر می گذارد. ایبسن در آثار خود به قضاوت شخصیت ها می پردازد و درک شخصی خود را از زبان شخصیت ها مطرح می کند و فراتر از ناتورالیسم می رود و نشانه های زیادی از رئالیسم در آثارش معلوم می شود.

۴- اما نمایشنامه های سمبلیک موریس مترلینگ نیز تاثیر زیادی روی آثار چخوف می گذارد. مترلینگ در آثارش احساسات رقیق و پر رمز و راز را نشان می دهد و معمولا تم مرگ یک تم مسلط است. مترلینگ بیشتر به رابطه ی متافیزیک می پردازد و رابطه ی روح با روح را مطرح می کند و سعی دارد که آنچه را که در کلمات و تصاویر وجود دارند را به تماشاچی القا کند و این کاری است که چخوف در آثار خودش دقیقا انجام می دهد.
ما در آثار چخوف از طریق آنچه که در نهفت دیالوگ ها است تفهمیم می شویم. نه آنچه که در ظاهر آنها است. که این امر معمولا از طریق دیالوگ های شاعرانه انجام می گیرد. اگر ما این شاعرانگی را در تک تک دیالوگ ها نمی بینیم، ولی در کل اثر شاعرانگی دیده می شود.

از زمانی که چخوف می نویسد، ما می بینیم که به تدریج نظمی که از نظر زمانی و مکانی در نمایشنامه های کلاسیک موجود بود کنار می رود و حالا شخصیت ها می توانند زمانی در یک فضای خاص و بلافاصله در فضایی کاملا متفاوت به سر برند.
یعنی محدودیت زمانی به کلی از بین می رود و نویسنده سعی می کند شخصیت ها را با دیالوگ های نه چندان منظم (از نظر فکری) در ارتباط با هم قرار دهد و با به کار گیری ذهنیات خود، واقعیات را به نحوی مطرح می کند که ذهنیت و تخیل بیننده را به کار بگیرد.
در همین زمان است که چخوف اعلام می کند که شخصیت های تخیلی باید کاملا مستقل از قضاوت شخصی نویسنده و عقاید فردی نویسنده وجود داشته باشند و کار نویسنده باید مثل کار یک شیمیدان باشد و به همان اندازه بی طرف.
چخوف می گوید، نویسنده نباید قاضی شخصیت های نمایشی اش باشد، بلکه فقط باید آنها را همانطور که هستند تصویر کند. به همین دلیل است که چخوف خودش را یک نویسنده ی علمی می داند و همیشه در حضور نداشتن خودش در کارها اصرار دارد و فقط معتقد به حقیقت صادقان و مطلق است.
اما اگر درست دقت شود، می بینیم که به هرحال چخوف هم به عنوان یک نویسنده، به نحوی با واقعیات محدود کننده ی شخصیت ها درگیر می شود و در پرداخت موقعیت دچار رنج و اندوه می شود و ما به نحوی حضور چخوف را می توانیم حس کنیم.

می بنیم که چطور ازدرد و رنج شخصیت هایش دچار اندوه شده و فریاد پوچی انسان ها را در آثارش بر می دارد. او خودش را از هرنوع گرایش به ایدئولوژی هایی مختلف مبرا می داند و می گوید من نه یک لیبرال هستم و نه یک محافظه کار و نه یک کشیش و نه یک آدم بی تفاوت نسبت به جهان اطرافم.
دوست دارم یک هنرمند آزاد باشم که البته به عنوان یک هنرمند مباحث سیاسی، اجتماعی و فلسفی را در کارهایش مطرح می کند و سعی می کند تا جایی که ممکن است قضاوت نکند و بی طرفانه این مسائل را مطرح نماید.
شخصیت های چخوف معمولا آنچه را که در وجودشان ممکن است به درد اجتماع بخورد، نابود می کنند و این آنجا آشکار می شود که ظاهرا هر وجه اشتراکی را که در طبیعتشان با سایرین وجود دارد را از بین می برند.
شخصیت های او گرایش به نوعی تنهایی و جدا افتادگی عمدی دارند. زیرا چخوف معتقد است که زندگی از دید اوست که معنا پیدا می کند نه آنچنان که سایرین تعریف کرده اند.
این امر برمی گردد به فلسفه ی امپرسیونیستی و آن برداشت حسی هنرمند امپرسیونیست از گذر لحظه ای خاص که در یک آن با او مواجه می شود.
از رگه های امپرسیونیستی آثار چخوف یکی همین خصوصیت است که هر فردی میل دارد هر وجه اشتراکی بین خودش و دیگران را از بین ببرد و به نوعی گریز و تنهایی خود خواسته پناه ببرد.
از رگه های امپرسیونیستی دیگری که در نوع شخصیت پردازی چخوف مشاهده می شود آن است که آدمها همه، زندگی کولی وار دارند و یا با کولی واره گی به نحوی همدم هستند. هیچکس جای تثبیت شده ای ندارد همه حتی اگر از نظر فیزیکی در یک جای ثابتی قرار داشته باشند اما ذهنشان در جای دیگری است.
این شخصیت ها با نوعی از احساسات مفت و مجانی خوشبختی تحقیر می شوند. در واقع آنها خوشبختی را در چیزهایی می بینند که حتی از سطح خوشبختی یک آدم معمولی نیز کمتر است.
شخصیت های چخوف معمولا از واقعیت گریزانند. بنابر این یک نوع هجرت درونی دارند که آنها را از واقعیت بی واسطه و فعالیت عملی دور می سازد.
به طور کلی می توان گفت آنها به نوعی خرد ستیزی دست می زنند که از مشخصه های آثار چخوف است.
از دیگر مشخصه های شخصیت ها چخوف یک نوع جایگزینی حرکت درونی بجای حرکت بیرونی است که ما در روابط آدمها به وضوح مشاهده می کنیم. به این معنا که آنها از درون به نوعی حرکت دست می زنند که در ظاهرشان نه تنها مشاهده نمی شود بلکه قابل حدس زدن هم نیست. به طور مثال می توان به حرکت تربلف در مرغ دریایی به سوی خودکشی اشاره کرد.
اما از نوع شخصیت پردازی امپرسیونیستی چخوف که بگذریم باز در مواردی دیگر به این سبک برمی خوریم. مثلا در هنر امپرسیونیستی، فلسفه و تفسیر زندگی اهمیت دارد، نه طرح زندگی و این دقیقا همان کاری است که چخوف می کند.
مهم نیست که چهار چوب داستانی با ابتدا و انتها باشد. مهم این است که آدم ها با فلسفه ها و شخصیت های خودشان حضور پیدا می کنند.

به طور کلی گریز از قصه یک خصوصیت امپرسیونیستی است و هیچگونه قصه پردازی قابل قبول نیست. آنچه مهم است تفسیر زندگی است. فلسفه ی زندگی و اینکه هرکس چطور آنرا می بیند.
اینکه زندگی دارای طرح و شکل است، اصلا مهم نیست، مهم آن است که هر کس چطور آنرا می بیند و چطور با آن کنار بیاید.
اما درباره ی ساختمان دراماتیک آثار چخوف بحث بسیار است و بعضی ها به این اعتقاد دارند که آثار چخوف اصلا فاقد ساختمانی دراماتیک است.
یکی از عواملی که بعضی معتقدند باعث تنزل طرح دراماتیک آثار چخوف شده است، همین گریز از قصه در ساختمان اثر است. که در بالا از آن یاد کردیم. نبودن یک قصه و یک چهار چوب داستانی و عدم پیوند لازم بین حوادث خارجی کارهای او را فاقد مرکزیت کرده است.
همه چیز برای یک زندگی بدون کانون و به صورت امری اپیزودیک و جانبی طرح ریزی شده است. بنابراین به هیچ وجه در نمایشنامه های او دیده نمی شود که روی یک رابطه تاکید شده و آن رابطه در کل نمایشنامه تعمیم پیدا کند.
ما معمولا (به غیر از نمایشنامه های کوتاه و تک پرده ای او) شاهد حوادث و رخدادهای متعددی هستیم که غالبا پیوندی با یکدیگر دارند و به نظر می آید که هریک از این رخدادها را می شود به صورت اپیزودیک مطرح کرد.
بنابراین همانطور که گفتیم هیچ مرکزیتی وجود ندارد که بشود گفت همه چیز حول و حوش آن می چرخد و به همین دلیل است که ما با وضعیتی مواجه می شویم که درآن تلاش شخصیت ها همه بی ثمر می ماند.
هیچکس به یک نتیجه ی مثبت دست پیدا نمی کند هر شخصیتی در همان حوزه ی مطرح شده ی خودش طرح می شود و همانجا در نهایت سعی و تلاش های بی ثمر، افول می کند و درنتیجه نمایشنامه در پایان بدون هیجان و با حسی از بخورد با وقایع پاره پاره و بی ربط تمام می شود.

درام چخوف به طور کلی یک درام معمولا شاعرانه است. شکلی است که ضربه های تئاتری و صحنه های غافلگیر کننده بسیار کم دارد.
در آثار او از کشمکش دراماتیک خبری نیست و وقایع مهم خارج از صحنه اتفاق می افتد. زندگی بدون حادثه جریان دارد و معمولا این طور به نظر می رسد که گفتگو ها نامحدود و آزادند. به طوری که گویا زمان محدودیتی ندارد و قرار نیست نمایش به فرجام برسد.
راجع به مسائل پیش پا افتاده بحث های طولانی و بی سرو ته می شود، تجارب توضیح داده می شود و ظاهرا پایانی برای موضوعاتی که در صحنه کشف می شود وجود ندارد اما به طور کلی می توان گفت چخوف کسی است که نظاره می کند، حدس می زند و ترکیب می کند، نه برای آنکه نارسائی خاصی را درمان کند، بلکه آنها را همانطورکه هستند نشان دهد.

 

مردی زیر باران بازدید : 469 سه شنبه 1393/03/20 نظرات (0)
setareshenas

نیکلاس کپرنیک به سبب جمله ای که گفته بود زمین به دور خورشید می گردد نه خورشید به دور زمین مشهور است …

کپرنیک در تورون لهستان به دنیا آمد او پسر یک بازرگان بود در جوانی ریاضیات را در دانشااکوف خواند. سپس برای تحصیل اخترشناسی حقوق ادبیات باستان و پزشکی به دانشگاههای مختلف ایتالیا رفت.پس از پایان تحصیلاتش در رشته حقوق در سال ۱۵۰۶ به عنوان پزشک خصوصی عمومی خود که یک اسقف کاتولیک بود به لهستان بازگشت. او در اوقات فراغت خود از محاسبه های ریاضی در اختر شناسی برای تعیین محل سیارات و پیش بینی زمان وقوع حوادث آسمانی نظیر خورشید گرفتگی یا ماه گرفتگی استفاده می کرد.

در این زمان محاسبه های حرکت سیارات به دلیل سیر قهقرایی سیارات دور تر و گردشی که در ظاهر به طرف عقب داشتند مشکل بود. مریخ( بهرام) مشتری و زحل در حرکت روی مدار خود به سمت جلو ظاهران دچار توقف می شدند و پیش از حرکت دوباره به سسمت جلو چرخشی به سمت عقب داشتند.

بطلمیوس اختر شناس یونان قدیم با نظریه خود مبنی بر وجود حرکت حلقه های کوچکتر به دور حلقه های بزرگتر تونسته بود این گردش قهقرایی را توجیه کند، نظام پیچیده وی مجموعا به ۷۰ حلقه نیازمند بود. کپرنیک با این نظریه که حرکت سیارات به صورت دایره ای است موافق بود لیکن او معتقد بود که خورشید در مرکز منظومه شمسی قرار دارد نه زمین. قرار دادن خورشید در مرکز گردش سیارات محاسبه ها را ساده تر می کرد و تعداد مدارها را نیز کاهش میداد.

کپرنیک نشان داد که حرکت قهقرایی زمانی صورت می گیرد که حرکت کره زمین از حرکت کره مریخ یا یکی دیگر از کره های دورتر پیشی می گیرد و آنها را پشت سر می گذارد او منظومه پیشنهادی خود را با جزئیات ریاضی آن عرضه کرد و در سال ۱۵۳۰ نظرات خود را در دستنوشته ای کوتاه خلاصه کرد و آن را برای دوستان و دانشمندان عصر خود فرستاد با گذشت زمان کپرنیک نظرات دیگری بر دستنوشته خود افزود. اطمینان وی به نظرات خود در مورد منظومه سیاره ای با شواهد جدیدتری تقویت می شد. مثلا در مدتی حدود دو سال مریخ از یک شی قرمز روشن به چیزی بسیار تاریکتر تبدیل شد.

منظومه سیاره ای که کره زمین را مرکز جهان می دانست برای این مشاهده ها توضیحی نداشت. ولی کپرنیک می دانست که اگر مریخ و زمین هر دو با سرعتی متفاوت به گرد خورشید بچرخند در برخی اوقات به هم نزدیکتر می شوند و در این صورت مریخ روشنتر به نظر می رسد و در زمانی دیگر زمین و مریخ دورتر از هم قرار می گیرند و مریخ کم نورتر دیده می شود. کپرنیک مدارک خود را برای بیان منظومه سیاره ای که خورشید مرکز آن بود جمع آوری کرد در آن زمان خکومت و مقامات مذهبی افکار اسای و جدید را از ترس ایجاد نا آرامی اجتماعی بر نمی تابیدند. به همین سبب کپرنیک ۱۳ سال برای اقدامی خطرناک در ارسال کتاب گردش افلاک آسمانی به چاپخانه در تردید ماند. نخستین نسخه این کتاب در ۲۴ مه ۱۵۴۳ زمانی که وی شدیدا بیمار و بستری بود از چاپ درآمد یک نفر از دوستانش این نسخه چاپ شده را در دستش گذاشت و همان روز او درگذشت. کتاب کپرنیک کیاس و سالیوس درباره ساختمان بدن انسان که ان هم در سال ۱۵۴۳ منتشر شد نشانه ای از شروع علم جدید بود.

تعداد صفحات : 2

درباره ما
به نام خدا صلوات بر محمد آل محمد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ميزان مفيد بودن سايت براي شما
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 302
  • کل نظرات : 70
  • افراد آنلاین : 65
  • تعداد اعضا : 895
  • آی پی امروز : 302
  • آی پی دیروز : 185
  • بازدید امروز : 478
  • باردید دیروز : 401
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,688
  • بازدید ماه : 2,688
  • بازدید سال : 94,652
  • بازدید کلی : 636,084