زود بیا
ساعتی زود بیا
نازنینم به کنارم
که چو ابرهای بهار
طاقتم لبریز است
و نمیدانی که تصویر زمان
در نبودت چه ملال انگیز است
ساعتی زود بیا
تا که اسرار نهان
با تو من فاش کنم
و بگویم که به هنگام غروب
نور شمعی که میان من و توست
تا بلندای جهان
تا به نزدیکی عرش می تابد
و در اینجا همه می دانند
راز زیبایی عالم
به همان شاخه گلی ست که به دستت داری
نازنینم
همه اندوه و غمم
تا زمانیست که تو را می بینم
وسبب چیست نمی دانم من
بی صدا و آرام
در کنارم تو چرا می گریی؟
بر مزارم تو اگر می آیی
نازنینم
دل من را مشکن
و دگر اشک مریز
که خدا میداند
گریه هایت
چه بلایی به سرم می آرد
و اگر می خواهی
تا به رسم همه خاطره ها
تو دگر بار دلم شاد کنی
همتی کن
و
و اینبار کمی زود بیا.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
ميزان مفيد بودن سايت براي شما
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی