loading...
دنیای علم
مردی زیر باران بازدید : 414 چهارشنبه 1391/06/15 نظرات (0)

تو را می خواهم و دانم که هرگز 

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس ، مرغی اسیرم

زپشت میله های سرد و تیره 

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید 

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم 

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز 

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

زپشت میله ها هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز 

از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

زمن بگذر ، که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دلِ خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خواموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به نام خدا صلوات بر محمد آل محمد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ميزان مفيد بودن سايت براي شما
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 302
  • کل نظرات : 70
  • افراد آنلاین : 50
  • تعداد اعضا : 895
  • آی پی امروز : 305
  • آی پی دیروز : 185
  • بازدید امروز : 488
  • باردید دیروز : 401
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,698
  • بازدید ماه : 2,698
  • بازدید سال : 94,662
  • بازدید کلی : 636,094